روزی گنجشکی به خدا میگوید: من لانه ای داشتم سر پناه خستگی ام پناه
گاه بی کسی ام بود طوفان تو ان را از من گرفت مگر جای کسی را تنگ
کرده بودم مگر به کسی آسیب رسانده بودم که تو این کار را با من کردی؟
خدا به او میگوید: ماری در نزدیکی لانه ی تو زندگی میکرد و آن روز آن مار
به طرف لانه ی تو در حرکت بود من طوفانی فرستادم تا تو پر کشیدی و از
گزند آن مار در امان ماندی. من تو را نجات دادم ولی تو بدون دلیل به
دشمنی با من برخاسته ای م هیچ گاه به هیچیک از مخلوقاتم عیب نخواهم
رساند آن چیزی که تو از آن به عنوان آسیب یاد میکنی در حقیقت شفای من
است برای تو...
+ نوشته شده در ساعت توسط بهادر
|